من و شیگولی

زندگی پر از لحظات قشنگه فقط کافیه بخوای تا ببینیشون

من و شیگولی

زندگی پر از لحظات قشنگه فقط کافیه بخوای تا ببینیشون

عشق خالص

سلام سلام

قالب عوض کردم مبارکه....دوستش دارم...خوشمل نیست؟

این رنگ مورد علاقه ی نامزد جونمه...منم دوست می دارم بچه ام خوش سلیقه است دیگه

اگه خوش سلیقه نبود که نمی اومد منو بگیره

امروز به خودم رسیدم حسابی...آرایش کردم بعد ۱ماه...لباس شیک پوشیدم...دلم واسه خودم  تنگ شده بودااااا

خوشمل شدم...لاغرم شدم...البته از لباسم فهمیدمعجیبه ها!

دیشب نشستم یه عالمه اچ تی ام ال خوندم...شیگولی گفته بود...منم خوندم ایشالله یه پا طراح می شم به زودیتازه سفارش کار هم می پذیرم...

دیروز با الی حرف زدم انقدر گریه کرد که اشک منم در اومدطفلکی خیلی دوستش دارم...خیلی ماهه...کلی خواهر خوبه...کلی گریه کرد و دردودل کرد...منم باهاش کلی گریه کردم...

بعدشم ۱ساعت خندوندمشدلقکم دیگه...

شیگولی جونم داره کارش درست می شه ایشالله این هفته می یاد تهران پیش فینقولیش

دعا کنین برامون دلم براش لک زده...

اینم یه شعر که تقدیمش می کنم به شیگولی جونم

Oceans apart day after day
And I slowly go insane
I hear your voice on the line
But it doesnt stop the pain

If I see you next to never
How can we say forever

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

I took for granted, all the times
That I thought would last somehow
I hear the laughter, I taste the tears
But I cant get near you now

Oh, cant you see it baby
Youve got me going crazy

I wonder how we can survive
This romance
But in the end if Im with you
Ill take the chance

Oh, cant you see it baby
Youve got me going crazy

با یه دنیا عشق برای شیگولی جونم

عزیزم دوستت دارم

بیشتر از همیشه و کمتر از آینده...

فعلا

آتوسا

نمی خوام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیروز نمی دونم چه مرگم شده بود باز ...از اون روزا بودااا بیچاره شیگولی!!خدا وکیلی توی خلقت خودم موندم...دیروز یهو زدم زیر گریه گفتم:نمیییییییییییییییییییییییییییییییی خواااااااااااااااااااااااام!!!

دقت کنین به همین غلظت!!!!نمی خواستم عروسی کنم می خواستم رو دست مامان جونم بترشم!! انقدر گریه کردم و زار زدم که مامانم دو تا آرامبخش بهم داد به زور خوابوندم...بعدشم مامانم گفت افسردگی گرفتی...بس که حرص می خوری...یا داری کتاب می خونی یا فیلم نگاه می کنی یا پای کامپیوتری یا نشستی نقاشی می کشی...یا....

فکر کن چقدر خل بازی در اوردم که عالم و آدم فهمیدن امروز قاطیم

چه رسوا هستم من!!!خدا منو بکشه همه شما راحت شین هم خودم هم شیگولی!!!چیه؟خوشحال شدی؟؟؟؟؟؟؟حالا که اینطور شد الهی ۱۰۰۰ساله بشم تا همتون حرص بخورین از دستم حیفه!!!

پیوست۱:پریروز خیلی به خودم رسیدم کلی ماسک و تقویت و ....دیگه حالم از هرچی کرم و ماسک و بخور و...بهم می خوره

پیوست۲:یه عذر خواهی به شیگولی بده کارم

فعلا

آتوسا

ستمی بی سابقه

تصور کن از صبح که بیدار شدی مامانت کمک ازت خواسته...خوب می ری کمکش غذا درست می کنی...خونه رو جارو می کنی...اتاقا رو مرتب می کنی...حسابی خودت رو خسته می کنی...آخرش مامانت ازت می خواد که سگ خانواده رو ببری حموم...بععععععله؟!؟!چه کار سختیاونو می بری حموم بر می گردی بیرون و هم کمر درد می گیری هم سردرد هم احساس سرما خوردگی مزمن می کنی...بعدش خودت میری حموم...میای بیرون نامزدت زنگ می زنه کمی حرف می زنین احساس می کنی داری هلاک میشی از درد...بهش میگی :برم یه قرص بخورم و بخوابم...قرص خوردن همانا و بی هوشی همانا... می خوابی وقتی هم بیدار میشی مریض تر از سابقیبعدش میبینی نامزدت هم زنگ زده هم اس ام اس زده اما تو نفهمیدی...به ساعت نگاه می کنی و می بینی ۲صبحه...قاطی می کنی میزنی به سیم آخر...میایی تو وبلاگت برای دوستات می نویسی و دردودل می کنی ...وبعدشم باز یه مسکن می خوری و می خوای بخوابی...خوب حالا به من بگو این ستم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دعام کنین

فعلا

آتوسا

انقراض نسل لباس

تا به حال شده دنبال خرید یه چیزی باشین بعدش انگار نسل اون چیز منقرض شده باشه؟

دقیقا چند روز پیش همین اتفاق افتاد...الی دوستم دو ساعت نازم رو کشید که بریم واسش لباس بخریم...منم کلی به خودم فشار آوردمو حاضر شدم که بریم خرید...خلاصه اومد دنبالم...دیدم برادرش(البته به گفته ی خودش بانک مرکزی) رو با خودش اورده...هیچی دیگه دیدم خیلی ستمه بگم نمی یام...رفتم سوار شدم و برادرش مارو برد خرید

جنس مورد نظر:دامن کوتاه جین و یه تاپ قهوه ای خوشگل

محل مورد نظر برای خرید:کلیه ی پاساژهای تهران

از پاسداران شروع کردیم...هیچی ندیدیم فقط کلی به لباسا خندیدیم...

بعدش رفتیم شهرک غرب گلستان...بازم هیچی ندیدیم البته دیدیما اما برای الی گشاد بود همش خیلی هم مال نبود که بخریمشون(الی سایزش ۳۶بود البته به گفته ی خودشا والا سایز ۳۶ براش گشاد بود)

رفتیم میلاد نور...بازم هیچی به هیچی یه تاپ خیلی شیک و خوشگل دیدیم رنگش همونی بود که الی می خواست تا به آقای بانک مرکزی نشون دادیم یه چشم غره به جفتمون رفت که هر دومون در رفتیمچرا؟چون یه کمی لباس باز بودنذاشت که نذاشت...آخرم دست به گردن برگشتیم بیروناصلا هیچی به هیچی...خلاصه که نسل لباس منقرض شد...شبشم الی برگشت شهر دانشگاهیش...فرداش زنگ زد و خواهش کرد من برم دنبال لباس واسش بگردم

خدا به خیر کنه مخم هنگ کرده افتضاحخدا به خیر بگذرونه

بچه ها نیازمند یاری سبزتان هستم احیانا جایی رو می شناسین که بتونم ازش لباس مورد نظرو پیدا کنم؟؟؟؟راهنماییم کنین

پیوست:کار انتقالیه شیگولی داره درست میشه دعا کنین

پیوست۲:پیشاپیش سال نوی میلادی رو به هموطنهای عزیز مسیحیم و همه دوستای خوبم تبریک می گم

 پیوست۳:تا به حال شده با یه آهنگ یاد یه خاطره ی قشنگ بیوفتین؟الآن داشتم آهنگ جدید انریکو ایگلسیاس رو گوش می دادم یاد یه خاطره ی قشنگ افتادم شعرشو میذارم اینجا شمام فیض ببرین

Ring my bells, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

Sometimes you love it
Sometimes you don’t
Sometimes you need it then you don’t then you let go

Sometimes we rush it
Sometimes we fall
It doesn’t matter baby we can take it real slow

Cause the way that we touch it's something that we can’t deny
And the way that you move oh you make me feel alive
So come on

Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

You try to hide it
I know you do
When all you realy want is me to come and get you

You move in closer
I feel you breathe
It’s like the world just disappears when you're around me oh

Cause the way that we touch it's something that we can’t deny oh yeah
And the way that you move oh you make me feel alive
So come on

And ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

I Say you want,I say you need
I can tell by your face you love the way it turns me on

I say you want, I say you need
I will do what it takes and I would never do you wrong

Cause the way that we love is something that we can’t fight oh no
I just can’t get enough oh you make me feel alive
So come on

Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

I Say you want, I say you need
I Say you want, I say you need
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

پیوست۴:خدایا!!!هیچ کدوم از حرفام به هم مربوط نبود....دوباره دچار قلنبگی احساسات شدم مثل اینکهاگه بیشر بنویسم اوضاع خراب می شه!!!

فعلا

آتوسا
 

 

یه حس غریب

سلام حالم گرفته است...به شیگولی مربوط نمی شه ها یعنی یه کمش مربوط میشه...خوب خبرا:

۱.شیگولی باز مریض شده

۲.فهمیدم یکی از دوستای خوبم مامان نداره

چند مدت پیش توی نت اتفاقی یه دوست پیدا کردم...کلی باهم جور شدیم...دانشجوی پزشکیه

کلی حرف زدیم بعدم تلفن بازی و این حرفا تا اومد تهران باهم رفتیم بیرون خرید...کلی گشتیم و خندیدیم و ... دیشب برگشت شهری که توش درس می خونه...امشب طبق عادت همیشه گیش زنگ زد و کلی خندیدیم و حرف زدیم ۱وسط صحبت هام داشتم راجع به مامانم حرف می زدم حس کردم ساکت شدهمنم تیز بازی در آوردم گفتم:الی؟چی شدی؟

چیزی نگفت منم گفتم شاید از چیزی ناراحته بعد شروع کرد راجع به خانواده اش حرف زدن و گفت من مامانم فوت کردهمنو می گی در اون لحظه احساس مرگ داشتم...فقط می خواستم برم سرمو بذارم بمیرم...حس از تنم رفت...الی فهمید و بحث رو عوض کرد اما من دیگه اشکم داشت در می یومد به بهانه ی الکی خدا حافظی کردم بعدم یه عالمه گریه کردم...

بعدشم دلم یه عالمه واسه ی مامانم تنگ شد رفتم کلی بوسش کردم  بعدش دلم برای کهریزک لک زد... دلم برای دوستام که تو کهریزک هستن تنگ شد

احتملا مرض گرفتم همش حالم تا الان بد بود برام دعا کنین

فعلا

آتوسا

پیوست:امشب وبلاگم قاط زده اینم از شانس قشنگ من!!!!!!!!!!!!!!!!

ای کاروان آهسته را... کارام جانم می رود

سلام من اومدم...مرسی از همه که با کامنتای قشنگتون کلی خوشحالم کردینشیگولی دیشب رفتالبته می شد بیشتر بمونه ها اما خوب یه سری قضیه پیش اومد که مجبور شد بره شهرشون پیش مامانش اینا...خوب اولا که شب یلدا باید پیش اونا باشه بعدشم  عروسی یکی از دختر عمه هاش بود...مادر شوهرم شب قبلش زنگ زد کلی ازم خواهش کرد واسه ی حفظ آبرو شیگولی رو بفرستم بره عروسی...این شد که منم مظلومانه تسلیم شدم...بالاخره اگر شیگولی عروسی نمیرفت نوبت ما که می شد فامیلاشون نمی اومدن عروسی اونوقت آبروی ما می رفت...گر چه من اصلا عروسی گرفتن به سبک خودمون رو دوست ندارم نه اینکه دوست نداشته باشم لباس عروسی بپوشم و آرایشگاه برم...کلا نوع عروسی رو می گم...مثلا عروس داماد کلی خرج می کنن اولا که تا آخر شب از خستگی در شرف مردن هستند دوما همه ی مردم میان می خورن میرقصند آخرش می شینن کلی ایراد می گیرن و حرف مفت پشت سر بقیه ردیف می کننمن یکی که سر در نمی یارم این عروسی به چه دردی می خوره...ترجیح می دم یه عده بیان که دوستشون دارم و دوستم دارن نه یه عده که ....بی خیال

یه چیز بامزه هفته ی دیگه هم عروسی اون یکی دختر عمه ی شیگولیهاسمش نوشینه من خیلی دوستش دارم خیلی بامزه و نازه روزی که دیدمش توی دلم گفتم کاش یه داداشی داشتم

ایشالله که همشون خوشبخت بشن

در راستای عروسی های پیاپی در فامیل شیگولی فامیل مام بالاخره حسودیش شد و برای اردیبهشت یه عروسی ترتیب داد دختر خاله من قراره عروس باشه جالبه که ما بعد دو سال قهر سر عروسی باهاشون اشتی کردیمیعنی خودشون اومد معذرت خواهی و این بند بساطها...منکه از الان عزا گرفتم که قراره چی بپوشم...

راستی حال شیگولی خوب شد...دکترش می گفت نصفش عصبیه(بسکه مس شینه حرص می خوره الکی)از وقتی رفته سربازی همش حرص و جوش می خوره...

راستی یه بازی یکی یاسی جون گذاشته بود تو وبلاگش منم خودمو دعوت می کنم

اسم بازی هست : چی میخوام؟هر کس باید  پنج تا از چیزایی رو که میخواد به ترتیب اولویت بنویسه.

۱.می خوام زودتر درسم تموم بشه.

۲.می خوام گیتار یاد بگیرم.

۳.می خوام مجسمه سازی رو دنبال کنم.

۴.می خوام برم سر خونه و زندگیه خودم.

۵.از خدا می خوام خانواده ام مامان و شیگولی و همه ی کسایی که دوستشون دارم همیشه سالم و شاد باشن.

منم از بقیه کسایی که وبلاگم رو می خونن دعوت می کنم تو اینن بازی شرکت کنن.

برای امروز بسه مامانم داره داد می زنه برم کمکش برای خرید شب یلدا...

فعلا

آتوسا

پیوست:بازم از همه ممنونم که وبلاگم رو می خونین.

پیوست۲:شب یلدا به همه خوش بگذره.

 

اعصابم ناراحته در حد فینال جام باشگاه ها

من نمی فهمم اینم شانسه من دارم؟؟؟خدایی شانس داشتم وضعیتمون خوب بودا

اشتباه نکن شیگولی کاری نکرده ...ولی بازم مربوط به شیگولیه...ای خدااااااااااااااااا!!!!

امروز بنده کلی خودمو خوشگل کردم خیر سرم که برم ددر...شیگولی اومد دنبالم اولا که طبق معمول نیم ساعت کاشته شد و با مامانم نشست به حرف زدن(معمولا باهم همیشه می شینن جی جی با جی جی هم)منم هول هولکی کارامو کردم...دوما یادم رفت ریمل بزنم

بعدش نیم ساعت ماشین آژانس مارو کاشت قشنگ شکوفه زدیم.

تازه وقتی تو ماشین نشستیم دیدم حا شیگولی بده.بد که می گم یه چیزی در مایه ی افتضاح بود.هی سرفه می کرد در حد ناجور...بعدشم رفتیم کافی شافتا نشستیم حالش بدتر شد تب هم کرد لرز هم کرد خلاصه گل بود به سبزه نیز آراسته شدهیچی کافی شاف که کوفتمون شد هیچ سری مجبور شدیم برگردیم خونه الانم حاج آقا دارن غر غر می کنن اه اه

پیوست:حاج آقا داییمه که فعلا پیش ماست(اصلا هم ازش خوشم نمی یاد)

پیوست۲:در ضمن شیگولی با اون حال بدش امروز واسه ی اینکه خوشحالم کنه یه ساعت خرید

پیوست۳:برا شیگولیم دعا کنین خحالش غیر طبیعی بد بود

فعلا

آتوسا

من و بیماری قلنبگی احساسات

نمی دونم این چه مرضیه من گرفتم همش دلم می خواد بیام اینجا بنویسم...خوب فکر نکنم ربطی به وبلاگ جدیدم داشته باشه چون قبلا هم وبلاگ داشتم  ولی اصلا حوصله ام نمی یومد توش چیزی بنویسم امروز واقعا از اون روزا بود که حسابی خوابیدم مثلا قرار بود ساعت ۹به شازده شیگولی زنگ بزنم که هماهنگ بشیم باهم یه برنامه بذاریم البته که تا ۱۱ خواب بودم(خواب را بسیار دوست می دارم)البته ناگفته نماند دیشب داشتم وبگردی می کردم و وبلاگ چندتا از خانومها رو خوندم و بسی لذتها بردم و به این نتیجه رسیدم کار بسیار خوبی کردم که اینجارو افتتاح کردم تا حرفهای قلنبه شده رو بنویسم...خوب این قسمت کمی از ماجراست چون یهو نصفه شب یادم افتاد تلویزیون فیلم قراره بده( منم خوشحال )نشستم تا آخر فیلم رو دیدم ساعت ۳صبح یادم افتاد برم لالا...خوب بقیه شو خودتون حدس بزنین تا لنگ ظهر لالا کردم

و با صدای زنگ موبیلیتی و آهنگ آرامش بخش گروه ۷از خواب ناز بیدار شدم و تا گوشی رو برداشتم یک عدد نامزد بداخلاق یافت شد..بعدش رفتم قهوه ای تدارک دیدم تا چشمام بازشه کمی تا قسمتی...مامانم هم شروع کرد به بحث شیرین غیبت در باب فک و فامیل محترم

منم خدارو شکر فوضول!!!! نشستم به گوش کردنو تازه داشتم از حالت خواب بیدار می شدم که شیگولی زنگولید و یه بحث راه افتاد...بعدش هم کلی عذر خواهی از طرف هردو قضیه حل شد...قرار شد عصری بریم ددر(خدایی نکرده من اصلا ددری نیستما)الانم دارم فکر می کنم که بعد از ۳هفته چه لذتی داره دیدن شیگولی و ددر رفتن باهاش.

پیوست:مامان کلی خوشحال شد که امروز از دستم راحت میشه فکر کنم کلی شیگولی رو دعا کنه که تحفشو میبره ددر.

فعلا

آتوسا

 

در ادامه...

خوب من دوباره اومدم یه عالمه حرف قلنبه شده بود...شیگولی رو خوابوندم اومد ادامه شو بنویسم...می دونین داشتم امروز فکر می کردم چی شد افتادم تو کوزهخوب می خوام ماجرای آشناییم با شیگولی رو بنویسم...دوستیه مااز یه سایت دوست یابی شروع شد(خدا پدر مخترع این سایت رو بیامرزه هر روز دعاش می کنم)قضیه از این قرار بود که من همینجوری سرچ کردم تو این سایت چشمم به جمال شیگولی روشن شد...پیام دادم بهش که مثلا آشنا بشیم اونم شانسی پیام رو دید مفصل پروفایل اینجانب رو مطالعه کرد بعد برام ایمیل زد و تلفنش رو گذاشت یه بار حرف زدیم بعدش ایشون تشریف بردن توی غیبت کبرا تا ۲ماه البته بعدا فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد تا اینکه عزمم رو جزم کردم و این غرور زیادو گذاشتم کنارو زنگ زدم بهش خوب باهام خیلی حرف زدیم به این نتیجه رسیدیم که مثل دوتا دوست باهام حرف بزنیم و سعی کنیم به هم کمک کنیم خلاصه ما یه دوره ی ۳هفته ای رو مشغول به بحث های مفید (در باب تقریبا همه چیز )بودیم...تا بعد از ۳هفته قرار شد همدیگرو توی یه کافی شاپ ببینیم... خلاصه دردسرتون ندم همدیگرو دیدیم و همانجا بده علنا افتادم توی کوزه ی حاج شیگولی...این تازه اول ماجرا بود بعدا خانواده ها که قاتی این ماجرا شدن من تازه فهمیدم چقدر این رابطه عاقلانه بوده...خوب یه کوچولو از خانواده ی شیگولی می گم یه مادر شوهر گل دارم که خیلی نانازو مهربونه...یه پدر شوهر آقا و هنرمند...دوتا برادر شوهر که اولیش پزشکی می خونه(خیلی گل و با معرفت و آقاست) و یکی دیگم هست که ۹سالشه و عشق منه باید این عجوبه رو ببنین تا بفهمین چی می گم...

*خانواده ی شیگولی تو یه شهر دیگه زندگی می کنن...

خلاصه مامان منم به این راحتیا راضی نشد اما بعد از یه سری اتفاقات که بین من و دوتا از دوستای سابقم(دختر بودنا فکر بد نکنین)افتاد رضایت داد تا منو شیگولی عروسی کنیم البته مامان خانم شیگولی رو دوست داره ها اما خوب رو تحفه اش(خودمو می گم)حساسه الهی من قربون مامانیم بشم...عشقه

خلاصه ی مطلب امروز داشتم فکر می کردم شیگولی چی داشت که من با همه ی ترسم از زندگی مشترک تن دادم به ازدواج...

جوب بهتر با خودم رو راست باشم

۱.تحصیل کرده است:این از بچه گیم برام خیلی مهم بود که همسرم تحصیلکرده باشه.

۲.منطقیه:از آدمای بی منطق متنفرم.

۳.خونگرمه:از آدمایه یخ که هی کلاس می زارن متنفرم.

۴.تفاهم زیاد داریم:مثلا هر دو می میمیریم واسه ددر رفتن و فیلم دیدن و کشفیات جدید و خرید کردن و خیلی چیزا....

۵.چشم چرون نیست:اصلا اهل دید زدن بقیه ی خانوما و هیزی نیست اما خوب در مورد من همیشه هیزه.

۶.از بچه دار شدن توی سن پایین خوشش نمی یاد:راستش من نه از بچه داری زیاد خوشم می یاد...نه از ح-ا-م-ل-گ-ی البته بیشتر ازش می ترسم...

۷.و خیلی چیز کم کم داره لالام می بره می رم بخوابم...بعدا مورد ۷ و ادامه شو می گم

فعلا

آتوسا

 


 

شروع

سلام به کسایی که این وبلاگ رو می خونن

خوب بهتر اول یه بیو گرافی کلی بهتون بدم.

خوب من۲۳سالمه...یه دختر مردادیه شاد و شیطونم...که همیشه از ازدواج و زندگی متاهلی فرار می کردم تا پارسال یعنی سال ۱۳۸۵ با شیگولی خان(کیوان) آشنا شدم جریان این آشنایی خیلی طولانیه و خیلی جالب اگر فرصت شد واستون تعریف می کنم...خوب راستش بالاخره منم افتادم توی خط زندگی متاهلی و فراز نشیب هاش...البته هنوز نامزدیم و شیگولی خان دوران سربازی رو میگذرونه روز شماری می کنم تا برم سر خونه و زندگیمزندگی من مثل زندگی بقیه پر از خاطرات تلخ و شیرین بوده شاید اگر شیگولی نبود من هیچوقت یاد نمی گرفتم که زندگی رو با اشتیاق دنبال کنم...عشق به زندگی خیلی خوبه...امروز نشستم و با خودم یه عالمه تصمیم جدید گرفتم...کلی نقشه های قشنگ  کشیدم...اما امان از روزی که شیگولی بد اخلاق و حسود بشهخدا بدور نمی دونم چه گناهی کردم که امروز خیلی بد اخلاقی کرد اما مهم نیست چون بالاخره اخلاقش درست می شه ...شاید تنها نکته ی بدش حسودیش باشه

الانم مشغول غر غر کردنه...بهتر برم تا منو نکشته بعدا میام می نویسم

پیوست:امشب شیگولی رسید تهران.

پیوست۲:احتمالا از فردا منو توی خونه پیدا نمی کنین...خوب دیگه می خوام برم با شیگولی دردر عقده ای شدم توی خونه...

پیوست۳:لطفا یه کم فعال باشین هی میایین می خونید یه نظر هم نمیدین؟

فعلا

آتوسا