من و شیگولی

زندگی پر از لحظات قشنگه فقط کافیه بخوای تا ببینیشون

من و شیگولی

زندگی پر از لحظات قشنگه فقط کافیه بخوای تا ببینیشون

انقراض نسل لباس

تا به حال شده دنبال خرید یه چیزی باشین بعدش انگار نسل اون چیز منقرض شده باشه؟

دقیقا چند روز پیش همین اتفاق افتاد...الی دوستم دو ساعت نازم رو کشید که بریم واسش لباس بخریم...منم کلی به خودم فشار آوردمو حاضر شدم که بریم خرید...خلاصه اومد دنبالم...دیدم برادرش(البته به گفته ی خودش بانک مرکزی) رو با خودش اورده...هیچی دیگه دیدم خیلی ستمه بگم نمی یام...رفتم سوار شدم و برادرش مارو برد خرید

جنس مورد نظر:دامن کوتاه جین و یه تاپ قهوه ای خوشگل

محل مورد نظر برای خرید:کلیه ی پاساژهای تهران

از پاسداران شروع کردیم...هیچی ندیدیم فقط کلی به لباسا خندیدیم...

بعدش رفتیم شهرک غرب گلستان...بازم هیچی ندیدیم البته دیدیما اما برای الی گشاد بود همش خیلی هم مال نبود که بخریمشون(الی سایزش ۳۶بود البته به گفته ی خودشا والا سایز ۳۶ براش گشاد بود)

رفتیم میلاد نور...بازم هیچی به هیچی یه تاپ خیلی شیک و خوشگل دیدیم رنگش همونی بود که الی می خواست تا به آقای بانک مرکزی نشون دادیم یه چشم غره به جفتمون رفت که هر دومون در رفتیمچرا؟چون یه کمی لباس باز بودنذاشت که نذاشت...آخرم دست به گردن برگشتیم بیروناصلا هیچی به هیچی...خلاصه که نسل لباس منقرض شد...شبشم الی برگشت شهر دانشگاهیش...فرداش زنگ زد و خواهش کرد من برم دنبال لباس واسش بگردم

خدا به خیر کنه مخم هنگ کرده افتضاحخدا به خیر بگذرونه

بچه ها نیازمند یاری سبزتان هستم احیانا جایی رو می شناسین که بتونم ازش لباس مورد نظرو پیدا کنم؟؟؟؟راهنماییم کنین

پیوست:کار انتقالیه شیگولی داره درست میشه دعا کنین

پیوست۲:پیشاپیش سال نوی میلادی رو به هموطنهای عزیز مسیحیم و همه دوستای خوبم تبریک می گم

 پیوست۳:تا به حال شده با یه آهنگ یاد یه خاطره ی قشنگ بیوفتین؟الآن داشتم آهنگ جدید انریکو ایگلسیاس رو گوش می دادم یاد یه خاطره ی قشنگ افتادم شعرشو میذارم اینجا شمام فیض ببرین

Ring my bells, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

Sometimes you love it
Sometimes you don’t
Sometimes you need it then you don’t then you let go

Sometimes we rush it
Sometimes we fall
It doesn’t matter baby we can take it real slow

Cause the way that we touch it's something that we can’t deny
And the way that you move oh you make me feel alive
So come on

Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

You try to hide it
I know you do
When all you realy want is me to come and get you

You move in closer
I feel you breathe
It’s like the world just disappears when you're around me oh

Cause the way that we touch it's something that we can’t deny oh yeah
And the way that you move oh you make me feel alive
So come on

And ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

I Say you want,I say you need
I can tell by your face you love the way it turns me on

I say you want, I say you need
I will do what it takes and I would never do you wrong

Cause the way that we love is something that we can’t fight oh no
I just can’t get enough oh you make me feel alive
So come on

Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

I Say you want, I say you need
I Say you want, I say you need
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells

پیوست۴:خدایا!!!هیچ کدوم از حرفام به هم مربوط نبود....دوباره دچار قلنبگی احساسات شدم مثل اینکهاگه بیشر بنویسم اوضاع خراب می شه!!!

فعلا

آتوسا
 

 

ای کاروان آهسته را... کارام جانم می رود

سلام من اومدم...مرسی از همه که با کامنتای قشنگتون کلی خوشحالم کردینشیگولی دیشب رفتالبته می شد بیشتر بمونه ها اما خوب یه سری قضیه پیش اومد که مجبور شد بره شهرشون پیش مامانش اینا...خوب اولا که شب یلدا باید پیش اونا باشه بعدشم  عروسی یکی از دختر عمه هاش بود...مادر شوهرم شب قبلش زنگ زد کلی ازم خواهش کرد واسه ی حفظ آبرو شیگولی رو بفرستم بره عروسی...این شد که منم مظلومانه تسلیم شدم...بالاخره اگر شیگولی عروسی نمیرفت نوبت ما که می شد فامیلاشون نمی اومدن عروسی اونوقت آبروی ما می رفت...گر چه من اصلا عروسی گرفتن به سبک خودمون رو دوست ندارم نه اینکه دوست نداشته باشم لباس عروسی بپوشم و آرایشگاه برم...کلا نوع عروسی رو می گم...مثلا عروس داماد کلی خرج می کنن اولا که تا آخر شب از خستگی در شرف مردن هستند دوما همه ی مردم میان می خورن میرقصند آخرش می شینن کلی ایراد می گیرن و حرف مفت پشت سر بقیه ردیف می کننمن یکی که سر در نمی یارم این عروسی به چه دردی می خوره...ترجیح می دم یه عده بیان که دوستشون دارم و دوستم دارن نه یه عده که ....بی خیال

یه چیز بامزه هفته ی دیگه هم عروسی اون یکی دختر عمه ی شیگولیهاسمش نوشینه من خیلی دوستش دارم خیلی بامزه و نازه روزی که دیدمش توی دلم گفتم کاش یه داداشی داشتم

ایشالله که همشون خوشبخت بشن

در راستای عروسی های پیاپی در فامیل شیگولی فامیل مام بالاخره حسودیش شد و برای اردیبهشت یه عروسی ترتیب داد دختر خاله من قراره عروس باشه جالبه که ما بعد دو سال قهر سر عروسی باهاشون اشتی کردیمیعنی خودشون اومد معذرت خواهی و این بند بساطها...منکه از الان عزا گرفتم که قراره چی بپوشم...

راستی حال شیگولی خوب شد...دکترش می گفت نصفش عصبیه(بسکه مس شینه حرص می خوره الکی)از وقتی رفته سربازی همش حرص و جوش می خوره...

راستی یه بازی یکی یاسی جون گذاشته بود تو وبلاگش منم خودمو دعوت می کنم

اسم بازی هست : چی میخوام؟هر کس باید  پنج تا از چیزایی رو که میخواد به ترتیب اولویت بنویسه.

۱.می خوام زودتر درسم تموم بشه.

۲.می خوام گیتار یاد بگیرم.

۳.می خوام مجسمه سازی رو دنبال کنم.

۴.می خوام برم سر خونه و زندگیه خودم.

۵.از خدا می خوام خانواده ام مامان و شیگولی و همه ی کسایی که دوستشون دارم همیشه سالم و شاد باشن.

منم از بقیه کسایی که وبلاگم رو می خونن دعوت می کنم تو اینن بازی شرکت کنن.

برای امروز بسه مامانم داره داد می زنه برم کمکش برای خرید شب یلدا...

فعلا

آتوسا

پیوست:بازم از همه ممنونم که وبلاگم رو می خونین.

پیوست۲:شب یلدا به همه خوش بگذره.

 

در ادامه...

خوب من دوباره اومدم یه عالمه حرف قلنبه شده بود...شیگولی رو خوابوندم اومد ادامه شو بنویسم...می دونین داشتم امروز فکر می کردم چی شد افتادم تو کوزهخوب می خوام ماجرای آشناییم با شیگولی رو بنویسم...دوستیه مااز یه سایت دوست یابی شروع شد(خدا پدر مخترع این سایت رو بیامرزه هر روز دعاش می کنم)قضیه از این قرار بود که من همینجوری سرچ کردم تو این سایت چشمم به جمال شیگولی روشن شد...پیام دادم بهش که مثلا آشنا بشیم اونم شانسی پیام رو دید مفصل پروفایل اینجانب رو مطالعه کرد بعد برام ایمیل زد و تلفنش رو گذاشت یه بار حرف زدیم بعدش ایشون تشریف بردن توی غیبت کبرا تا ۲ماه البته بعدا فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد تا اینکه عزمم رو جزم کردم و این غرور زیادو گذاشتم کنارو زنگ زدم بهش خوب باهام خیلی حرف زدیم به این نتیجه رسیدیم که مثل دوتا دوست باهام حرف بزنیم و سعی کنیم به هم کمک کنیم خلاصه ما یه دوره ی ۳هفته ای رو مشغول به بحث های مفید (در باب تقریبا همه چیز )بودیم...تا بعد از ۳هفته قرار شد همدیگرو توی یه کافی شاپ ببینیم... خلاصه دردسرتون ندم همدیگرو دیدیم و همانجا بده علنا افتادم توی کوزه ی حاج شیگولی...این تازه اول ماجرا بود بعدا خانواده ها که قاتی این ماجرا شدن من تازه فهمیدم چقدر این رابطه عاقلانه بوده...خوب یه کوچولو از خانواده ی شیگولی می گم یه مادر شوهر گل دارم که خیلی نانازو مهربونه...یه پدر شوهر آقا و هنرمند...دوتا برادر شوهر که اولیش پزشکی می خونه(خیلی گل و با معرفت و آقاست) و یکی دیگم هست که ۹سالشه و عشق منه باید این عجوبه رو ببنین تا بفهمین چی می گم...

*خانواده ی شیگولی تو یه شهر دیگه زندگی می کنن...

خلاصه مامان منم به این راحتیا راضی نشد اما بعد از یه سری اتفاقات که بین من و دوتا از دوستای سابقم(دختر بودنا فکر بد نکنین)افتاد رضایت داد تا منو شیگولی عروسی کنیم البته مامان خانم شیگولی رو دوست داره ها اما خوب رو تحفه اش(خودمو می گم)حساسه الهی من قربون مامانیم بشم...عشقه

خلاصه ی مطلب امروز داشتم فکر می کردم شیگولی چی داشت که من با همه ی ترسم از زندگی مشترک تن دادم به ازدواج...

جوب بهتر با خودم رو راست باشم

۱.تحصیل کرده است:این از بچه گیم برام خیلی مهم بود که همسرم تحصیلکرده باشه.

۲.منطقیه:از آدمای بی منطق متنفرم.

۳.خونگرمه:از آدمایه یخ که هی کلاس می زارن متنفرم.

۴.تفاهم زیاد داریم:مثلا هر دو می میمیریم واسه ددر رفتن و فیلم دیدن و کشفیات جدید و خرید کردن و خیلی چیزا....

۵.چشم چرون نیست:اصلا اهل دید زدن بقیه ی خانوما و هیزی نیست اما خوب در مورد من همیشه هیزه.

۶.از بچه دار شدن توی سن پایین خوشش نمی یاد:راستش من نه از بچه داری زیاد خوشم می یاد...نه از ح-ا-م-ل-گ-ی البته بیشتر ازش می ترسم...

۷.و خیلی چیز کم کم داره لالام می بره می رم بخوابم...بعدا مورد ۷ و ادامه شو می گم

فعلا

آتوسا

 


 

شروع

سلام به کسایی که این وبلاگ رو می خونن

خوب بهتر اول یه بیو گرافی کلی بهتون بدم.

خوب من۲۳سالمه...یه دختر مردادیه شاد و شیطونم...که همیشه از ازدواج و زندگی متاهلی فرار می کردم تا پارسال یعنی سال ۱۳۸۵ با شیگولی خان(کیوان) آشنا شدم جریان این آشنایی خیلی طولانیه و خیلی جالب اگر فرصت شد واستون تعریف می کنم...خوب راستش بالاخره منم افتادم توی خط زندگی متاهلی و فراز نشیب هاش...البته هنوز نامزدیم و شیگولی خان دوران سربازی رو میگذرونه روز شماری می کنم تا برم سر خونه و زندگیمزندگی من مثل زندگی بقیه پر از خاطرات تلخ و شیرین بوده شاید اگر شیگولی نبود من هیچوقت یاد نمی گرفتم که زندگی رو با اشتیاق دنبال کنم...عشق به زندگی خیلی خوبه...امروز نشستم و با خودم یه عالمه تصمیم جدید گرفتم...کلی نقشه های قشنگ  کشیدم...اما امان از روزی که شیگولی بد اخلاق و حسود بشهخدا بدور نمی دونم چه گناهی کردم که امروز خیلی بد اخلاقی کرد اما مهم نیست چون بالاخره اخلاقش درست می شه ...شاید تنها نکته ی بدش حسودیش باشه

الانم مشغول غر غر کردنه...بهتر برم تا منو نکشته بعدا میام می نویسم

پیوست:امشب شیگولی رسید تهران.

پیوست۲:احتمالا از فردا منو توی خونه پیدا نمی کنین...خوب دیگه می خوام برم با شیگولی دردر عقده ای شدم توی خونه...

پیوست۳:لطفا یه کم فعال باشین هی میایین می خونید یه نظر هم نمیدین؟

فعلا

آتوسا