-
عشق خالص
دوشنبه 1 بهمنماه سال 1386 16:54
سلام سلام قالب عوض کردم مبارکه....دوستش دارم...خوشمل نیست؟ این رنگ مورد علاقه ی نامزد جونمه...منم دوست می دارم بچه ام خوش سلیقه است دیگه اگه خوش سلیقه نبود که نمی اومد منو بگیره امروز به خودم رسیدم حسابی...آرایش کردم بعد ۱ماه...لباس شیک پوشیدم...دلم واسه خودم تنگ شده بودااااا خوشمل شدم...لاغرم شدم...البته از لباسم...
-
نمی خوام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوشنبه 24 دیماه سال 1386 19:29
دیروز نمی دونم چه مرگم شده بود باز ...از اون روزا بودااا بیچاره شیگولی!!خدا وکیلی توی خلقت خودم موندم ...دیروز یهو زدم زیر گریه گفتم:نمیییییییییییییییییییییییییییییییی خواااااااااااااااااااااااام!!! دقت کنین به همین غلظت!!!! نمی خواستم عروسی کنم می خواستم رو دست مامان جونم بترشم!! انقدر گریه کردم و زار زدم که مامانم...
-
ستمی بی سابقه
پنجشنبه 6 دیماه سال 1386 03:46
تصور کن از صبح که بیدار شدی مامانت کمک ازت خواسته...خوب می ری کمکش غذا درست می کنی...خونه رو جارو می کنی...اتاقا رو مرتب می کنی...حسابی خودت رو خسته می کنی...آخرش مامانت ازت می خواد که سگ خانواده رو ببری حموم...بععععععله؟!؟!چه کار سختی اونو می بری حموم بر می گردی بیرون و هم کمر درد می گیری هم سردرد هم احساس سرما...
-
انقراض نسل لباس
چهارشنبه 5 دیماه سال 1386 04:32
تا به حال شده دنبال خرید یه چیزی باشین بعدش انگار نسل اون چیز منقرض شده باشه؟ دقیقا چند روز پیش همین اتفاق افتاد...الی دوستم دو ساعت نازم رو کشید که بریم واسش لباس بخریم...منم کلی به خودم فشار آوردمو حاضر شدم که بریم خرید...خلاصه اومد دنبالم...دیدم برادرش(البته به گفته ی خودش بانک مرکزی) رو با خودش اورده...هیچی دیگه...
-
یه حس غریب
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 02:33
سلام حالم گرفته است... به شیگولی مربوط نمی شه ها یعنی یه کمش مربوط میشه...خوب خبرا: ۱.شیگولی باز مریض شده ۲.فهمیدم یکی از دوستای خوبم مامان نداره چند مدت پیش توی نت اتفاقی یه دوست پیدا کردم...کلی باهم جور شدیم...دانشجوی پزشکیه کلی حرف زدیم بعدم تلفن بازی و این حرفا تا اومد تهران باهم رفتیم بیرون خرید...کلی گشتیم و...
-
ای کاروان آهسته را... کارام جانم می رود
پنجشنبه 29 آذرماه سال 1386 16:33
سلام من اومدم...مرسی از همه که با کامنتای قشنگتون کلی خوشحالم کردین شیگولی دیشب رفت البته می شد بیشتر بمونه ها اما خوب یه سری قضیه پیش اومد که مجبور شد بره شهرشون پیش مامانش اینا...خوب اولا که شب یلدا باید پیش اونا باشه بعدشم عروسی یکی از دختر عمه هاش بود...مادر شوهرم شب قبلش زنگ زد کلی ازم خواهش کرد واسه ی حفظ آبرو...
-
اعصابم ناراحته در حد فینال جام باشگاه ها
جمعه 23 آذرماه سال 1386 21:34
من نمی فهمم اینم شانسه من دارم؟؟؟ خدایی شانس داشتم وضعیتمون خوب بودا اشتباه نکن شیگولی کاری نکرده ...ولی بازم مربوط به شیگولیه ...ای خدااااااااااااااااا!!!! امروز بنده کلی خودمو خوشگل کردم خیر سرم که برم ددر...شیگولی اومد دنبالم اولا که طبق معمول نیم ساعت کاشته شد و با مامانم نشست به حرف زدن (معمولا باهم همیشه می شینن...
-
من و بیماری قلنبگی احساسات
جمعه 23 آذرماه سال 1386 13:07
نمی دونم این چه مرضیه من گرفتم همش دلم می خواد بیام اینجا بنویسم ...خوب فکر نکنم ربطی به وبلاگ جدیدم داشته باشه چون قبلا هم وبلاگ داشتم ولی اصلا حوصله ام نمی یومد توش چیزی بنویسم امروز واقعا از اون روزا بود که حسابی خوابیدم مثلا قرار بود ساعت ۹به شازده شیگولی زنگ بزنم که هماهنگ بشیم باهم یه برنامه بذاریم البته که تا...
-
در ادامه...
جمعه 23 آذرماه سال 1386 02:24
خوب من دوباره اومدم یه عالمه حرف قلنبه شده بود...شیگولی رو خوابوندم اومد ادامه شو بنویسم...می دونین داشتم امروز فکر می کردم چی شد افتادم تو کوزه خوب می خوام ماجرای آشناییم با شیگولی رو بنویسم...دوستیه مااز یه سایت دوست یابی شروع شد(خدا پدر مخترع این سایت رو بیامرزه هر روز دعاش می کنم )قضیه از این قرار بود که من...
-
شروع
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1386 23:55
سلام به کسایی که این وبلاگ رو می خونن خوب بهتر اول یه بیو گرافی کلی بهتون بدم. خوب من۲۳سالمه...یه دختر مردادیه شاد و شیطونم...که همیشه از ازدواج و زندگی متاهلی فرار می کردم تا پارسال یعنی سال ۱۳۸۵ با شیگولی خان(کیوان) آشنا شدم جریان این آشنایی خیلی طولانیه و خیلی جالب اگر فرصت شد واستون تعریف می کنم...خوب راستش...